تبعیدی
سیدنورالحق صبا
مرا پناه ندادند
حصاریان شب آن عاشقان ظلمت وزور
مرا که بار من از شاخه های زیتون بود
مرا که حامل حرف ستاره ها بودم
وباغ حنجره ام پرصدای سوسن بود.
کسی نبود بداند غم چکاوک را
کسی نبود بفریاد بره ها برسد
کسی نبود بگرید بسوگ چلچله ها
کسی زبان گل وسبزه را نمیفهمید
وباغ تنها بود !
فضای دهکده بیگانه با ترانه ء آب
جوانه ها همه در آتش عطش میسوخت
وریشه ها همه شان خواب آب میدیدند
لگام باد رها بود ودشنه درچنگال
&&&
عروج واوج پلشتی ، حضیض عصمت وعشق
کسی رسن میبافت
کسی کفن میدوخت
کسی رجز میگفت
کسی بمرگ کسی فاتحانه میرقصید
کسی بشیون آندیگری حنا می بست
من از میانهء غمها صدایشان کردم
که های!
معرکه گیران باره های غرور
منادیان شب ومنکران سورهء نور
دراین معاملهء مرگ ، باغ میمیرد
اساس سبزه بهم میخورد زمستی تان
نهاد باغچه وبیخ شاخه میریزد
درختها همه ازریشه پاک میخشکند
کبوتران همه بی آشیانه میگردند
وتاکها دگر انگورتان نخواهد داد.
&&&
شگوفه های سرود مرا بسنگ زدند
کسی ندید سحررا درون دستارم
بدستهای پراز سکه های خورشیدم
کسی نگاه نکرد.
چراغم از نفس باد هرزه ، پرپرشد
گل صدای من ازقهقههء کسی پاشید
تمام هستیی من حرف سبز گندم بود
تمام وسعت اندیشهء مطهر من
لبالب از صدف درد های مردم بود
ولی چگونه بگویم
مرا پناه ندادند
مرا بدهکده ام ظالمانه راه ندادند
...وباغ تنها بود
کلمات کلیدی: